Saturday, October 6, 2007

غایب از نظر

نه گاو نرت باز م يشناسد نه انجيربُن
نه اسبان نه مورچگان خانه ات.
نه کودک بازت م يشناسد نه شب
چرا که تو ديگر مرده اي.
نه صُلب سنگ بازت م يشناسد
نه اطلس سياهي که در آن تجزيه م يشوي.
حتا خاطر هي خاموش تو نيز ديگر بازت نم يشناسد
چرا که تو ديگر مرده اي.
پاييز خواهد آمد، با ليسَ کها
با خوشه هاي ابر و قُله هاي درهمش
اما هيچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو ديگر مرده اي.
چرا که تو ديگر مرده اي
همچون تمامي مرد هگان زمين.
همچون همه آن مرده گان که فراموش م يشوند
زير پشته يي از آتشزنه هاي خاموش.
هيچ کس بازت نم يشناسد، نه. اما من تو را مي سرايم
براي بعدها م يسرايم چهر هي تو را و لطف تو را
کمال پخته گي معرفتت را
اشتهاي تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهي را که در ژرفاي شادخويي تو بود.
زادنش به دير خواهد انجاميد - خود اگر زاده تواند شد -
آندلسي مردي چنين صافي، چنين سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتي که م يمويد
و نسيمي اندوهگن را که به زيتو نزاران م يگذرد به خاطر م يآورم.

فدريكو گارسيا لورکا

Friday, October 5, 2007

شوخی به روایت من

هلنا مست‌تر و خوش‌حال‌تر از پيش مي‌شد. خوشحال بود از اين‌كه عشقش را باوركرده بودم. نمي‌دانست چگونه احساس خوش‌بختي‌اش را نشان دهد. يك‌دفعه به سرش زد راديو را روشن كند (پشت به من كرد، جلوي راديو چمباتمه زد و پيچ آن را چرخاند) موسيقي جاز از آن پخش شد. هلنا سرپا ايستاد. چشم‌هايش مي‌درخشيدند. ناشيانه شروع كرد به انجام حركاتي مواج از يك رقص توييست (من وحشت‌زده به سينه‌هايش نگاه مي‌كردم كه از راست به چپ در پرواز بودند). زد زير خنده. ـ خوب است؟ مي‌داني هيچ‌وقت اين‌طوري نرقصيده‌‌ام.باصداي بلند خنديد و آمد مرا تنگ درآغوش گرفت. مي‌خواست من برقصانمش. از امتناعم عصباني شد. مي‌گفت كه اين مدل رقص را بلد نيست و من بايد به او ياد بدهم، كه خيلي روي من حساب مي‌كند تا چيزهاي زيادي به او ياد بدهم، كه مي‌خواهد دوباره با من جوان شود

۲- با بلند ترین صدایی که می توانستم با پاول همصدا شدم و دیگران و دیگران به ما پیوستند تا اینکه سرانجام تمام گروه داشت سرود می خواند . پنجاه نفر بودیم در برابر حداقل پنجاه هزار نفر ، اما نومیدانه جنگیدیم . وقتی قطعه اول را می خواندیم فکر می کردیم که موفق نخواهیم شد ، اما بعد معجزه ای روی داد. مردم متوجه آنچه داشت روی می داد شدند ، و سرود در آشوب و از دحام میدان به آرامی پرواز کرد ، مثل پروانه ای که از شفیره عظیم حشرات بیرون می آید. در میان آن همه شوق و احساسات نمی دانم چه اتفاقی افتاد ، ناگهان دست پاول را گرفتم و او دست مرا فشار داد. تا پایان تظاهرات در تمام طول راه دست همدیگر را گرفغته بودیم و حتی بعد از آن هم ول نکردیم.

۳- خوشبینی تریاک توده هاست! جو سالم بوی گند حماقت می دهد! درود بر تروتسکی!

۴- هیچ کس در طرفداری من صحبت نکرد و همه حاظران ( حدود صد نفر، از جمله استادان و نزدیک ترین دوستانم ) ، بله تا آخرین نفر آنها دست خود را برای تایید اخراج من، نه فقط از حزب بلکه از دانشگاه نیز بلند کردند.

۵- تا آن روز در فروشگاه بزرگ ، لوسی برای من خیلی چیزها بود : کودک، منع آسایش و محبت، مرهم، گریزگاه از خودم - در واقع همه یز جز زن. همه چیز به گونه ای موزون با هم می خواند. لوسی با پیراهنهای خاکستری و راهبه وار خود، و من با نظر پاک و معصومانه خودم. اما لحظه ای که لباس دیگری پوشید توازن این معادله به هم خورد . ناگهان زن جذاب ، خوش اندام و متناسبی را دیدم که برش شیک دامن قد و بالایش را بهتر نشان می داد. از تجلی جمال او به شدت متعجب شده بودم.

۶- مسیح گفت «بگذارید مردگان مرده های خود را دفن کنند» گل روی قبرها به زنده ها تعلق دارد.

۷- و او ناگهان لبخند زده بود. بدون هیچ دلیل ظاهری. یک اتفاق ناگهانی. لبخندی که به من می گفت تازه دارد با اعتماد به آینده نگاه می کند. در حالیکه به تنه گره دار درخت سیب تکیه داده بودم، دوباره چشمهایم را برای لحظه ای بستم. صدای نسیم و زنگ مخملی نوک سفید درختها را شنیدم. و ناگهان دستی را روی گونه هایم احساس کردم .و صدایی گفت « چقدر مهربانید آقای کوستکا ...» . هنوز صدای زنگ درختان سیب را می شنیدم. و بعد شنیدم «دوستتان دارم». در حومه پهناور و باز ، در میان درختهای کوچک و ضعیف سیب کاملا تنها بودیم، لوسی را در آغوش گرفتم و با هم زیر سایبان طبیعت پنهان شدیم.

۸- ما گذاشته بودیم تاریخ فریبمان بدهد. ازفکر اینکه به پشت اسب تاریخ پریده ایم و آن را زیر پایمان احساس می کنیم سرمست بودیم.

۹- از آن شب از درونم فرق کردم، دوباره آباد شدم ، فضای درونم پاک و پاکیزه بود، یک کسی داشت آن جا زندگی می کرد. ساعتی که بی صدا روی دیوار آویزان بود ناگهان دوباره شروع به تیک تاک کرد. زمان که تا آن موقع مثل نهری تنبل ، فاقد نشانگاه ، فاقد مهر زمان از نا کجایی به ناکجای دیگری جاری بود دوباره چهره انسانی پیدا کرد، تا خود را قسمت قسمت کند تا خود را شمارش کند.

۱۰- هیچ چیز به اندازه غم مشترک آدم ها را به این سرعت و سهولت به هم نزدیک نمی کند ( گرچه اغلب به صورت کاذب و فریبنده)

۱۱- خودش را به سمت من كشيد، صورتش را به پايم چسباند و آن را بوسيد. خيلي زود پايم خيس شده، اما اين خيسي به خاطر بوسه‌هايش نبود. وقتي سرش را بلند كرد، ديدم صورتش خيس از اشك است. اشك‌هايش را پاك كرد و گفت:"ناراحت نشو عشق من، از گريه‌ي من ناراحت نشو." و خودش را محكم‌تر از پيش به من چسباند، كمرم را حلقه كرده بود و ديگر بر هق‌هقش تسلطي نداشت. به او گفتم: "چه شده؟" سرش را تكان داد وگفت: "هيچ، هيچ دلبركم." و صورت و تمام بدنم را با بوسه هاي تب‌دارش پر كرد. بعد گفت: "من ديوانه‌ي عشق‌ام." و چون من چيزي نمي‌گفتم ادامه داد: "حتماً مرا مسخره مي‌كني، اما براي من مهم نيست، من ديوانه‌ي عشق‌ام، ديوانه‌ي عشق!" و چون همچنان چيزي نمي‌گفتم، گفت: "و احساس خوش‌بختي مي‌كنم..." بعد ميز كوچك و بطري ودكاي ناتمام را نشانم داد: "خب، برايم مشروب بريز!" كوچك‌ترين ميلي براي ريختن مشروب نه براي هلنا نه براي خودم نداشتم. مي‌ترسيدم ليوان‌هاي ودكا به ادامه‌اي خطرناك در اين ملاقات (كه محشر بود البته به شرطي كه تمام شود و پشت سرم باشد) بينجامد. ـ عزيزم، خواهش مي‌كنم!

۱۲- آن ها به جسم خود عشق می ورزند. ما از جسم خودمان غافل بودیم. آن ها عاشق سفرند . ما همانجا که بودیم ماندیم. آنها عاشق ماجرا هستند. ما تمام وقتمان را در جلسات گذراندیم. آن ها عاشق جاز هستند. ما به تقلید بی رنگ و بو از موسیقی سنتی مان راضی بودیم. آنها خودشان را دوست دارند. ما می خواستیم دنیا را نجات بدهیم اما با افکار ناجیگری خود آن را تقریبا نابود کردیم. شاید آن ها با اصالت خود خودپرستیشان همانهایی باشند که دنیا را نجات می دهند.

۱۳- روی صندلی نشستم. سرم را به زیرسری تکیه دادم. چون سالها تجربه به من آموخته بود که به چهره ام نگاه نکنم از آینه که درست روبرویم بود پرهیز کردم. حتی بعد از اینکه احساس کردم انگشتان دختر دارد پیش سینه سفید را توی یقه پیراهنم جمع می کند باز چشمهایم را از سقف بر نداشتم. بعد او عقب رفت تنها چیزی که می توانستم بشنوم صدای تیغ بود که آهسته روی تسمه چرمی بالا و پایین می رفت. دچار بیحالی و سنگینی خوشی شدم. در حالیکه انگشتانش را که به صورتم صابون می مالید احساس می کردم ، فکر کردم که چنین تماسی با زنی ناشناس که ذره ای برایم اهمیتی ندارد و من هم برای او ذره ای اهمیت ندارم چقدر عجیب و در عین حال خنده دار است. بعد دچار این توهم شدم که من قربانی بی دفاعی هستم دربست در اختیار زنی تیغ به دست. و چون بدنم در فضا از هم پاشیده شده بود و تنها چیزی که می توانستم احساس کنم تماس انگشتان او با صورتم بود خیالبافی کردم که این دستهای لطیف طوری سرم را نوازش می کنند که گویی از بدنم جداست..

۱۴- آن ها تو را ازحزب اخراج کردند، برای خدمت سربازیت تو را میان سیاسیها قرار دادند بعد به مدت دو یا سه سال دیگر در معادن به کار گماردنت. و تو؟ با خشم و تغیر دندان بر هم فشردی، معتقد بودی در باره ات بی عدالتی شده است. چگونه می توانی از بی عدالتی حرف بزنی؟ آ ها تو را به گردان دشمنان کمنیسم فرستادند.بول. اما آیا آن بی عدالتی بود؟ آیا بیشتر به فرصتی بزرگ نمی مانست؟ آیا مسیح حواریون خود را چونان گوسفندانی در میان گرگها نفرستاد؟ برای آخرن بار می گویم: لودویک به عمق روحت نگاه کن. عمیقترین انگیزه کارهای خوب تو عشق نیست. نفرت است! نفرت از آنهایی که به تو لطمه زدند، آنهایی که در آن تالار دست های خود علیه تو بالا بردند.

۱۵- وجودت خوشه ظریف ذرت است ... که دانه از آن افتاده و ریشه نخواهد دواند ...وجودت چنانچون خوشه ظریف ذرت است ... وجودت کلاف ابریشم است ... که پویش در لا به لای آن نبشته شده ... وجودت چنانچون کلافی ابریشمین است ... وجودت آسمانیست گر گرفته ... مرگ در تار و پود تو نهانی به رویا دیدن است ... وجودت چنانچون آسمانی است گر گرفته ... وجودت چه خاموش است ... اشکهایش زیر پلکهایم می لرزند ... وجودت چه خاموش است.

روایت کوندرا: کار «هلنا» در دام شوخی فریب آمیز ی که لودویک برایش گسترده بود تمام می شود. کار «لودویک» و تمام آن دیگران در دام شوخی که تاریخ با آنها کرده است تمام می شود. در چنین وقتهایی حس می کنم که تاریخ حسابی دارد می خندد.



روایت من : «لوسی» جذاب ترین شخصیت داستانی بود که همه در دام شوخی تاریخ فرو رفته بودند. این داستان به ما نشان میدهد که انسانها بازیچه تاریخند. هلنا که قصد خودکشی داشت شیشه یی که فکر می کرد درونش پر از قرص های آرام بخش است برمی دارد. مشت خود را پر از قرص می کند ، آنها را قورت میدهد و بعد انتظار مرگ را می کشد ولی ساعتی بعد معلوم می شود به جای قزص های آرام بخش ، قرص های دل پیچه را که اشتباها داخل شیشه بود خورده است. «لودویک» به قصد شوخی با دوست دخترش کارت پستالی را که درونش جملاتی ضد کمونیست نوشته بود را می فرستد و از بخت بد او کارت پستال به دست یک کمونیست متعصب می افتد. بله مسیر زندگی او این گونه عوض می شود ... آیا احساس نمی کنید تاریخ به «لودویک» و «هلنا» خندیده است؟!

رمان «شوخی» نوشته میلان کوندرا





Thursday, October 4, 2007

نوستالژی

بی رمق بودم. حوصله کاری را نداشتم. چند فیلم جدید و چند کتاب نخوانده روی میزم بود ولی جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم. قرار است به زودی اسباب کشی کنیم و به همین دلیل مادرم اصرار داشت سری به کتاب های قدیمی بزنم و آنها را مرتب کنم. شاید برای آدم بی حوصله ای مثل من این بهترین کار بود،سرکشی کردن به خاطرات گذشته. کتاب های درسیم پر بود از نوشته های عاشقانه ، فلسفی ، شعر ، جملات قصار . کنار و گوشه های کتاب هایم پر بود از ای نوشته ها.عاشق این بودم که هنگام درس دادن معلم ها و در میان همهمه صدای خشن آنها و پچ پچ هم کلاسی هایم ترانه زمزمه کنم و آن را مانند نقاشی در کتابم نقاشی کنم. « تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی که از قبیله من یه آسمون جدایی» « خوابم یا بیدارم تو با منی بامن همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن» « اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره» آخه اون موقع تازه عاشق شده بودم. عشقی که سرانجام برایم افسانه شد. جملات قصار را خیلی دوست داشتم . اگه کسی پر حرفی می کرد همیشه با این جمله عصبانیش می کردم. « اگه حرف نزنی و ساکت باشی مردم فکر می کنن احمقی ، اما اگه حرف بزنی مطمءن می شن که تو یک احمقی . پس لطفا خفه شو» . توی صفحه اول ادبیاتم این شعر نوشته شده بود

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم هوای میکده غم می برد ز دل
گفتا خوشا آن کسانی که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

این تنها یادگار از دوستی بود که بعد از آن ندیدمش. کتابها را جمع کردم و آن را یکی یکی در قوطی که مادرم توی اتاق گذاشته بودم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

Tuesday, October 2, 2007

سلام

سلام به وبلاگ